Dec 16, 2012

موضوع انشاء: تعطیلات تابستان را چگونه گذراندید؟؟...(طنز سیاه) ::عدنان هنـرور::



(به یاد موضوع انشای دختران دانش آموز روستای "شین آباد" و حادثەی تلخ آتش گرفتن دانش آموزان از زبان یکی از دختران)
.............................

مقـــدمه: امروز با کولەی آتشنشانی با دستانی کباب شدە با چهرەای بریان شدە می خواهم موضوع انشایی که آن روز نتوانستم بنویسم، تمام کنم. شاید هیچ گاه ما دستمون به عملیات های جراحی پر زرق و برق نرسد، نه برای خوشکل کردن خودمون، به سبک و سیاق گونه گذاری و بینی سربالاکردن و پروتز کردن لب ها، بلکه برای گریز از بدریختی و به این امید زمانی که مردم به ما نگاه می کنند، چندششون نیاید! در هر صورت با این دستان سوختە می نویسم و می نویسم!

تعطیلات تابستان امسال باز مثل سال های پیش و حتی یە خوردە بــدتر شدە بود، البتە نه به این خاطر که عدەای پول های ما رو دزدیدند و خودشون رفتند به کانادا! حتی این بدی هم به میزان بالا رفتن تورم و گرانی و بالا رفتن قیمت ارز برای مسافرتهایمان به آنتالیا و ایتالیا و سیدنی نبود! به خاطر پنچر شدن ماشین های لیموزین و لامبورگینی‌هامون نبود! نه که فکر کنید به خاطر نرسیدن به سفر ورزشی و گرفتن امضاء از میسی و رونالدو باشە!! نه ابـــدا..

 تعطیلات تابستان امسال بدیش به این بود که یە خوردە قد و قوارە کشیدە بودیم بالا و باید بیشتر مواظب خودمون باشیم مبادا ناموس اجدادیمان به باد فنا برود و بیشتر در خانه می ماندیم و با حسرت به مسیر کورەراەهای دشت و صحرا نگاه می کردیم که پارسال با دو مثل آهوی کوهی از این سنگ به آن سنگ می پریدیم.. بزرگ شدن هم بلایی به نام محدودیت را با خودش به ارمغان می آورد..

این موضوع انشا را هیچ دوست نداشتم، چون که می دیدم بیشتر هم کلاسی هایم بستگان و اقوام دیپلم گرفتە و یا نهضت تمام کردەشان برایشان نوشتە بودند.. اما ما که کسی رو نداشتیم که دیپلم ناقص هم داشتە باشد تا در آن صورت با خواهش مادرم چند سطری از دفترم را خط خطی کند و به من هم حالی کند که تعطیلات تابستان را چگونه گذراندەام!!
یا شاید اگر با زبانی بود که از مادرم کمک می خواستم که همفکریم کند و او هم با زبان مادری کوردیش به من حالی می کرد، لابد می توانستم درک کنم که تعطیلات تابستان را با چه امیدی به پاییز و باز شدن مدارس به پایان رسانیدم..

آن روز كه اون بلا سرمون اومد و جزغاله شدیم، همان اول صبحی زیاد سرحال نبودم! انشایم را ننوشتە بودم و به امید اینکه نوبت به من نمیرسە، عاطل و باطل اومدم سر کلاس!! همش در این فکر بودم حالا که میگن دنیا یه روزی به نهایت خودش میرسە، نکنه همین امروز باشە؟؟ هر چند از ته دل هم می خواستم از دست سین جیم های زنگ انشاء همین ساعت، آخرین ساعت دنیا باشد. آن روز بچەهای دیگر سرحال بودن و هر کدامشان در مورد تعداد سطرهایی که نوشتە بودند جلوی همدیگر افە می رفتند! شاید اگر موضوع انشایمان این بود: اگر یە عالمه پول داشتید با آن چه کار می کردید؟؟ بهتر می توانستم آیندەی پر از ابهام خودم را با رویاهای دست نیافتنیم آرزو کنم!

آن روز شوم هوا هم خیلی سرد بود، به امید بخاری نفتی و گفتەهای پر از مهر معلم در خانه را به سوی مدرسە گشودم! مدرسەی ما اگر چه همانند خانه با زنجیرهای عمو زنجیرباف محصور بود و در کلاس نیز همانند در نامیدی کاملا سفت و محکم بود.. در چند دقیقه‌ زیر مقنعە و مانتوهایمان سوختیم و روزهای بعد... .

وزیر آموزش و پرورش به خاطر دست های کباب شدەمان و دست های دیگری که قرار است جزغاله شوند "تا قیامت عذر خواهی" کرد!
امیدوارم از تفالەهای باقیماندە از ستاد طلاکاری و زرندود کردن عتبات عالیات چندرقازی به ما برسد و ما دوبارە به مدرسەی غیرانتفاعی فول امکانات که نه! بلکه به مدرسه‌ی روستایمان برگردیم. آن هم با دری که به راحتی باز شود و بخاریی که تقصیر به گردنش نیفتد و معلمانی که به عنوان مأمور آتشنشانی نباشند. هم چنین امیدوارم در حادثەی بعدی خطا به دوش خودمان نیفتد که اگر دختران به مدرسە نمی رفتند چنین اتفاقی هم نمی افتاد!

........................